به گزارش بینش ملی، بیمارستانها تنها ساختمانهایی برای درمان نیستند؛ گاهی کانون هایی اند در دل شهر که رنج مردم در آنها جمع میشود و بوی درد، خستگی و بیپناهی در هوایش رسوب میکند. بیمارستان نمازی شیراز، با تمام نام و قدمتش، امروز شبیه شهری است که بر لبه تحمل ایستاده:
دیوارهایی خسته، سقفی که تلاش دارد نفس بکشد، راهروهایی که زیر بار ازدحام خم شدهاند، و انسانهایی که میان امید و استیصال معلقاند.
اینجا جاییست که «درمان» واژه ای است؛ گاهی دور، گاهی دستنیافتنی.
و «درد» از آن سوی تختها، از زیر نورهای مهتابی، از عمق نالهها، خودش را بیمحابا نشان میدهد.
این گزارش میخواهد ؛ تصویر بیماسک و واقعی از یک بیمارستان را نشان دهد؛ تصویری که اغلب پشت واژههای رسمی، آمارها و نمودارها پنهان میماند.
آنچه در اینجا میخوانید روایت یک شب نیست؛
روایت یک «وضعیت» است.
شبِ بیمارستان؛ جایی که تاریکی نه آرام میکند و نه پنهان
بیمارستان نمازی در شب هم آرام نمیگیرد؛
نور سفید و سرد چراغها روی دیوارهای رنگپریده میافتد و صداها ـ صدای خسخسها، بوق دستگاهها، قدمهای شتابان، نالهها ـ روی هم انباشته میشود. هوایی که تنفس میشود بوی تند الکل، عفونت و خستگی انسانها را در خود دارد.
راهروهای اصلی عملاً دیگر «راهرو» نیست؛
اتاق هایی بیدیوار است که تختها وبیمارانر مثل موجهای انباشته روی هم چیده شدهاند.
آدمها از کنار هم رد نمیشوند؛
از روی هم رد میشوند.
هر نفس، با نفس دیگری گره خورده است.
در میانه راهرو، زنی میانسال ایستاده و کیسه سرم مادرش را با دست بالا نگه داشته؛
دستی لرزان از طولانیبودن انتظار.
پایه سرم نیست؛امکانات نیست او خودش بیمارتر از مادری است که روی تخت خوابید
«چهار روزه ، میگویند به محض خالی شدن تخت، مادرم را منتقل میکنند… اما نه تختی خالی میشود نه کسی جواب میدهد پرستارا ن هم خودشان از این وضعیت خسته هستند.»
او حرف میزند و صدای مادرش، شبیه نالهای نیمجان، میان همهمه گم میشود.
پرستاری میان وظیفهای که تمام نمیشود و توانی که تمام شده
پرستاری با گامهایی بلند وبا عجله میگذرد
مرد جوان او را صدا میزند.
پرستار حتی مکث نمیکند، فقط میگوید:« اگر تخت خالی شد، خبر میدهم.»
همراهان بیمار دور او جمع میشوند؛ هرکس چیزی میگوید، از خستگی، از انتظار، از جایی که نیست.
پرستار با تلخی میگوید:
— « همه چیز را میدانم چکارکنیم حجم بیمار چند برابر ظرفیت وامکانات بیمارستان است دعا کنید زودتر از اینجا خلاص شوم .»
بخش داخلی؛ جایی که آدمها به هم چسبیدهاند
بخش داخلی تصویری دیگر از کمبود ها را نشان میدهد:
تختها چنان نزدیکاند که فاصله بینشان حکم حدسزدن دارد.
صدای یک بیمار با صدای دیگری قاطی میشود.
حریم خصوصی، مثل هوا، کم است، نایاب است، و گاهی اصلاً وجود ندارد.
بیماری جوان که نفسش را با زحمت بیرون میدهد میگوید:
— «اینجا آدم با تخت بغلی شریک است … از درد شروع می شود وبا رنج همراه »
برادرش آرام میگوید:
سرویسهای بهداشتی؛ جایی که همه ترجیح میدهند نبینند
راهروی باریک سرویسها بویی دارد که با هیچ ماده ضدعفونی نمیرود؛
بوی فرسودگی ،عدم رسیدگی و چیزی شبیه درماندگی.
همراه بیماری که بیرون میآید، میگوید:
— «تو این بیمارستان فقط مردم مریض نیستند خودِ بیمارستانم هم حالش خوب نیست ، رسیدگی نمیشود
اورژانس؛ توقفگاه آدمهایی که امیدشان را کیلومترها آوردهاند
در محوطه بیرونی اورژانس خانوادهای از بوشهر نشستهاند.
خسته ومستاصل !
مادر میگوید:
— «گفتند بهتر است بروید شیراز ما هم امید بستیم. اما از ظهر تا حالا فقط منتظر بودیم. نه تخت، نه جا، نه جواب.»
پسرش میگوید:
«اینجا امکانات صفر است ،به یک همراه مریض میگفتند پتو نداریم برو، خودتان پتو بیاورید،
بروید ببینید پتوهای بخش اورژانس چگونه است کهنه ویدیو ،ملحفه ها هم خونی است ،وقتی هم اعتراض میکنی میگویند همین است که هست ونگهبان را صدا میزنند ،باید خفه شوی وصدایت در نیاید.»
اکثر سرویس بهداشتی ها کثیف وپر است ، کسی به بهداشت ونظافت اینجا اهمیت نمیدهد.»
بیمارستانی که نفسش به شماره افتاده
بیمارستان نمازی، با همه تاریخ و اعتبارش، امشب شبیه شهریست که از هر سو محاصره شده باشد؛
محاصره بیماران، فرسودگی فضا، کمبود امکانات و نیروهایی که میان «وظیفه» و «ناتوانی» گیر کردهاند.
اینجا همه خستهاند:
دکتر ، پرستار، بیمار، همراه، سقف، دیوار…
و هیچچیز در این بنا دیگر شبیه بیمارستان نیست.
این گزارش «سیاهنمایی» نیست؛
روایت حقیقتی است که در نورهای مهتابی و بوی الکل گم شده.
زیرا درمان، از شناختِ درست درد شروع میشود.


ثبت دیدگاه